لــعل سـلـسـبیــل
با اجازه ی عموشلی : « دنیای دیوانه ی دیوانه » 1-یک پرس چلوکباب سلطانی ، سالاد فصل بدون کلم ، نوشابه و ماست ... درست گفتم خانم ؟ حالا لطف کنید عینکتان را از پشت سرتان بردارید و مقابل چشمانتان بزنید ، اینجا داروخانه است ، رستوران درست آن طرف خیابان است !!! 2-جاده ی دلت را به من نسپار چون می ترسم در آن ویراژ بدهم ! 3-ممکنه به من افتخار بدین خانم ؟ 4-بانوی قصه های من ... 5-عشق سراب است و زندگی یک خواب ؛ ای کاش می شد خوابهایم به زیبایی این سراب بودند ! 6-از وقتی که آن بسته ی قرص را توی کیفم گذاشته ام ؛ همان ها که اگر سه یا چهار تایش را بخورم می میرم ، کمتر به فکر مرگ می افتم !!! 7-پرنده هیچگاه از بال زدن در آسمان آبی خسته نشد ؛ 8-مامان به خدا همان ماهی قرمزه خودش در گوش من گفت هیچ تنگ را دوست ندارد ... باور کن هیچ وقت توی تنگ ندیده بودم اینقدر جست و خیز کند !!! 9-همین اطراف بودم ... داشتم پرسه می زدم و برای دل خودم پارس می کردم که آن آدمیزادها به جان هم افتادند و یکدیگر را تکه پاره کردند !!! 10-هیچ کلاغی جرئت آواز خواندن پیدا نمی کند مگر وقتی که قناری در قفس باشد ! 11-شاید 2007 سال ، شاید هم 1428 و شاید هم 1386 سال است که آدمها ، آدم شده اند و آدم شدنشان را جشن می گیرند ، اما گلها « همیشه » گل بوده اند ، درخت ها همیشه درخت و خورشید همیشه خورشید ... 12-یک بار هم که شده دلم می خواهد وسط حرف خودم بپرسم ! 13-چرا همیشه نقطه سرخط ؟ مگر ویرگولها و نقطه ویرگولها دل ندارند ؟ 14-چرا به هر که می گویم بهشت کجاست آسمان را نشانم می دهد ؟ ای کاش یک بار که می پرسیدم بهشت کجاست کسی می گفت انتهای همین خیابان ، سر نبش ؛ درش هم همیشه به روی همه باز است ! 15-تنها کتابی که هنوز نوشته نشده ، کتاب خودم است ؛ کتاب « خود من »! 16-آقای پیر همسایه یک صدف بود ؛ آخر وقتی مرد یک رشته مروارید از توی دهانش بیرون آوردند ! 17-دیروز : « جر زن » 18-زمانی که « تو » پیشم هستی 19-سند بهشت را شش دانگ به نام خدا زدم : 20-هیچ جمله ای با یک نقطه آغاز نمی شود ؛ تنها جمله های خداست که با یک نقطه آغاز می شود : « من ، تو ، ما ... » باور کن از یک نقطه هم کوچکتریم ! 21-آدمها ؟! بگذار فکر کنم ... هووووم ... اسمشان خیلی آشناست ... از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند .
زن خوشحال از اینکه یک جنتلمن واقعی زنبیل خریدش را برداشته ، به راه افتاد !
کاش می شد دستم را دراز می کردم ، تو لبخند روی صورتت را پر رنگتر می کردی ؛ دستم را می گرفتی و از توی این تابلوی کوفتی نقاشی بیرون می آمدی !!!
تنها زمانی خسته شد که کسی در لانه چشم انتظارش نبود ...
امروز : « دروغ گو »
فردا : « ... »
کتاب دیگر چیست ؟!
نوشته هایم کیلویی چند ؟!
من ؟! من دیگر کیست ؟!
« خدایا این بهشت مال تو ؛
مشتری خوبی ندارد ،
گفته باشم ها !
روی دستت می ماند !»
ببینم ! همان عروسکهایی نبودند که خیلی سال قبل اجدادمان با آنها نمایش بازی می کردند ؟!
Design By : LoxTheme.com |